✍🏻 امشب زمانی که میخواستم فایل ویدئویی آموزشی را روی تلویزیون با فلش تماشا کنم، اتفاقی ثانیههایی روی شبکۀ ifilm افتاد و سکانس پایانی سریال ماندگار روزی روزگاری با بازی همیشه جاودان خسرو شکیبایی مشغول نمایش بود.
برای این سریال و شخص خسرو انقدر ارزش قائل بودم و هستم که ترجیح دادم تا آخر سکانس را ببینم.
سکانس ماندگاری که دوست قدیمی مراد بیگ(خسرو شکیبایی) در لباس درویشی او را پیدا میکند و شوق رفتن پیش جنگلیها(گروه میرزا کوچک خان جنگلی) را در دلش زنده میکند.
این دیدار کوتاه چنان تحول عظیمی را در مراد بیگ به وجود میآورد که قید خانواده را میزند.
سکانس عجیبی هست این سکانس که تماشایش هیچ وقت تکراری نمیشود: مراد بیگ آخرین علوفهها را به منزل میبرد و به خاله(ژاله علو) و خانواده اعلام میکند که میخواهد برود.
نماز آخر در منزل ... قرآن ... آمادۀ سفر شدن ... دستی به سر پسر کشیدن ... من را یاد شهدا و رزمندگان 8سال جنگ تحمیلی انداخت که از جان عزیز و عزیزانشان گذشتند تا این کشور بماند.
نگاه آخر مراد بیگ به خانواده هنگام رفتن در حالی که افسار اسب در دستانش است، مرا یاد مقتل و لحظۀ آخرین نگاه سیدالشهدا(ع) پیش از رفتن به میدان نبرد انداخت.
نگاه خسرو شکیبایی در این سکانس انقدر عمیق است که هر بینندهای را میخکوب نگه میدارد.
این نگاه هنوز هم با ما حرفها دارد ... شاید یکی از حرفهایش فقط همین باشد که عاقبت بخیر نشویم، بزرگی این دنیا به درد ما نخواهد خود. روحش شاد.